21
اذان خیلی زود شده. غافلگیر میشوم. به عبدالرضا پیام میزنم نمازم را میخوانم بعد میآیم. این که از هنگام اذان غافلگیر میشوم را به فال بد میگیرم. خوب نیست یک مسلمان از هنگام اذان اینقدر بیخبر باشد. تخمینم یک ربعی تفاوت داشت با زمان واقعی آن…
نماز را به سیاق این یک ماه دشوار گذشته نمیفهمم چند رکعت خواندم. باکی نیست…
آیپاد را بر خلاف معمول بر میدارم تا در راه سورهی نور را گوش کنم. چرا نور حالا؟ چون امروز وقتی داشتم دنبال یک سورهی دیگر میگشتم اشتباهی روی آن کلیک کردم و صوت مشاری العفاسی تعجبم را برانگیخت و تصمیم گرفتم سر فرصت دوباره گوش کنم سورهی نور را. و انگار این راه سی دقیقهای همان فرصتی است که دنبالش بودم.
پانزده دقیقه پیادهروی و پانزده دقیقه تاکسیسواری. مدتهاست قرآن را تفننی گوش نمیکنم. یا از رو میخوانم یا وقتی گوش میکنم که سرم به کار دیگری گرم نباشد که فرمود:
«و ما جعل الله لرجل من قلبین فی جوفه…»
در راه حسابی میروم توی آیات. با هر آیه یا یک آیه در میان چهارستون بدنم میلرزد و لب به دندان میگزم. این روزها چهارستون سست بدنم، سستتر از گذشته شده و زیاد پیش میآید که بلرزد! چه رسد زیر آوار این قول ثقیل…
پانزده دقیقهی پیاده در بحر آیات طی میشود. قبل از این که به مقصد انقلاب سوار تاکسی شوم، برای چندمین بار در چند سال گذشته از خودم سؤال میکنم آیا صحیح است در این زندگی مدرن این اوقات میانی فعالیتهای روزانه را هم در حریم خصوصی آیپاد و هدست خودمان به تمرکز روی آیات بگذرانیم یا بهتر است به حواسمان کمی استراحت بدهیم و به در و دیوار و ترافیک و تاکسی مشغول باشیم؟ و برای چندمین بار در چند سال گذشته در مییابم منزلت تمدنی وسیلهی پخش موسیقی شخصی، آیپاد، را که با مسامحه یعنی مونس من…
درست نرسیده به مقصد، باتری مونسم وسط آیه ته میکشد. و میرسم به کافهای که قرارمان است. نمیگویم کدام کافه که مکافات نشود. میفهمید چرا. میرسم به کافهای که قرارمان است و میبینم یکی از اصحاب کافه دم در ایستاده. عبدالرضا نیست پس با موبایلش تماس میگیرم. آن صحابی کافه مرا شاید به چهره میشناسد و سلام میکنیم. عبدالرضا گوشی را بر میدارد و سلام میکند و میگوید یک دقیقهی دیگر میرسد. عذرخواهی میکنم و ادامهی سلام و علیک با کافهدار. میگوید داخل پر است. میگویم خب صبر میکنیم… من و منی میکند و با تردید میگوید هر طور دوست دارید ولی امشب… امشب اجرا داریم! میگویم خب اشکالی ندارد. پیشتر دیده بودم در کافیشاپها جوانهای مزلف میآیند مینشینند به گیتار زدن و خواندن ترانههای سخیف. ولی خب داخل از حد معمول شلوغتر است. صحابی کافه چیزی نمیگوید. فقط میگوید در هر صورت بدانید ما امشب اجرا داریم و ممکن است داستان شود! لبخند میزنم و میگویم حالا صبر میکنیم… هیچ وقت یاد نگرفتهام این ترس از دستگاههای امنیتی را جدی بگیرم!
عبدالرضا میرسد. با من و صحابی کافه سلام و علیک میکند. میگویم داخل پر است. میگوید پس من بروم صندلیهای صندلیفروشیهای این اطراف را نگاه کنم، مدتی است میخواستم صندلی بخرم و دوان دوان میرود… کافهدار میگوید برویم داخل. میرویم داخل. اینجا شاید ده میز دارد با گنجایش حدود 60 نفر که همه پر است. میایستیم دم در. کافه مثل یک ال انگلیسی با اضلاع برابر است و انتهای یک ضلع در است و انتهای ضلع دیگر بار. در زاویه هم آلات موسیقی را چیدهاند. یک ست درام. چهار صندلی و چهار میکروفون.
این کافه معمولا کافهی خلوتی است. معمولا تنها مشتریهایش خود صاحبانش هستند که البته کم هم نیستند! در ساعات مختلف روز شاید حتی به کم از پانزده نفر هم برسند! پاتوقشان اینجاست. ضمن این که اگر به من باشد جزء کافههای کمدود ردهبندیاش میکنم. جمعا کافهی مثبتی است. چون ساعت نه و چهل و پنج دقیقهی شب تعطیل میشود و قهوهها، نوشیدنیها و غذاهای خوشپختی دارد… ولی نمیگویم کدام کافه که مکافات نشود.
ایستادهایم دم در. صحابی جوان کافه از پشت عینک ریبن کائوچوئیاش نگران بیرون را میپاید. لبخند به لب ایستادهام و نگاهش میکنم. پرچم یک و نیم در هفتاد فلسطین از سقف ویترین آویزان است و جلوی آن تختهسیاهی است که روی آن با گچ سفید شعری نوشتهاند از محمود درویش:
و سؤال میکنم
خانمهای محترم، آقایان گرامی!
آیا آن گونه که ادعا میکنید
این سیاره متعلق به همهی انسانهاست
اگر راست میگویید
پس آلاچیق کوچک من کجاست؟
کوچههای کودکیام
شهرم
میهنم
کجاست؟
از ماجرای پرچم میپرسم. میگوید مال سال پیش است. سخنرانی محمود عباس در… یادش نمیآید پس میگویم مجمع عمومی سازمان ملل. تأیید میکند و ادامه میدهد این را زدیم اینجا و خیلی اعتراض شد. آنقدر اعتراض شد که سر لج نگهش داشتیم! جالب است. باز هم دیدهام از این آدمها که حق را از روی مهجوریتش تشخیص میدهند! میگوید یکی آمد گفت اینجا کشور من است، حق ندارید پرچم فلسطین نصب کنید! من هم گفتم کشورت را نمیدانم! ولی اگر دوست داری میتوانی کافهات را عوض کنی… و این طور ادامه میدهد که درست است که با یک سری چیزها مخالفیم ولی فلسطین حالیمان میشود…!
من که حالا لبخندم زلالتر شده میگویم بله، فلسطین مسئلهی جالبی است اگر دستمالیاش نکنند…
میگوید بله، حکومتها فقط دوست دارند سوار مسئلهی فلسطین شوند. او میگوید به اندازهای که عربها فلسطینی کشتهاند، اسرائیل نکشته. و منظورش 1970 اردن و جنگهای داخلی لبنان است ولی من اینگونه تصحیح میکنم که عربها به اندازهای که فلسطینی کشتهاند، اسرائیلی نکشتهاند…!
بله، حق با اوست. حکومتها فقط دوست دارند سوار مسئلهی فلسطین شوند… سبکسنگین میکنم بگویم جز ایران و سوریه یا نه زودش است… نمیگویم.
به وضوح اهل حرف زدن است و من اهلش نیستم! فقط لبخند میزنم و گاهی سنجیده یک جمله میگویم. نوجوانی به نام جواد از در میآید و یک بسته چیپس خلالی کچاپ که نصفش را خورده میدهد دست صاحب کافه. او هم به من تعارف میکند. بر میدارم. یک میز خالی میشود. نزدیکترین میز به در.
با عبدالرضا تماس میگیرم. قطع میکند و این یعنی نزدیک است.
میرسد. مینشینیم و منو که میآید پاستا سفارش میدهیم. از شما چه پنهان من فقط به عشق پاستا آمدهبودم اینجا و حالا عبدالرضا هم همراه میشود.
ذهنم مشغول اجراست. خیلی جالب است. اوضاع اصلا عادی نیست. اینجا، در پایتخت جمهوری اسلامی، یک عده میخواهند در حاشیهی یکی از خیابانهای اصلی مرکز شهر یک موسیقی اجرا کنند. و از همه جالبتر این نگرانی پنهان جمع است. کافهدار گفت یک بار که اجرا داشتیم پلیس ریخت اینجا و داستان شد. تاریخ دقیقش را هم گفت… گویی موسیقی اینجا نوعی عصیان مدنی است.
پاستاها میرسد. مشغول میشویم. روغن زیتون و سس پیاز میزنیم و سس قرمز به مقدار لازم. خیلی جالب است. گرچه این سؤال از خودم است اما بلند میپرسمش: چرا باید اینها اینقدر نگران باشند؟ عبدالرضا با خنده میگوید: خب موسیقی حرام است. و هر دو در حالی که دیگر داریم بلند بلند میخندیم میگوییم بأی نحو كان!!!
این بار دیگر از عبدالرضا میپرسم که جدی میگویم، چرا؟ میگوید خب آخر اینها جامعه را به گند کشیدهاند! میپرسم دقیقا کدامشان؟!
میگویم کارشان که حرام نیست. میگوید خب شاید از قیافهشان خوششان نمیآید. میگویم خب اینها هم از قیافهی آنها خوششان نمیآید. این طوری که سنگ روی سنگ بند نمیشود…
میگویم صدای زن هم حرام نیست حتی. میگوید بله، ولی به شرط اینکه اخته باشی! از صراحتش خندهام میگیرد. میگویم نه، جدی حرام نیست. من خودم در رسالهی أجوبة (سؤال1146) خواندهام که اگر محرک نباشد حرام نیست. میگوید ای بابا! خب پس مردم از کجا میگویند؟ میگویم از مراجع! میخندد و میگوید خب نهایتا یا حرام هست یا حرام نیست؟ کدامش؟ میگویم اگر محرک نباشد حرام نیست ولی خب مراجع فتاوای اصلیشان را در رسالهها نمیآورند… میپرسد چرا خب؟ دیگر واقعا نمیدانم چه جوابی بدهم…
در پس ذهنم تصویر مبهمی هست از حدیثی که میگوید اگر حلالی حرام نشود، حرام، دیگر به این راحتیها رواج پیدا نمیکند… هر چه فکر میکنم یادم نمیآید. شاید هم واقعا حدیث نیست!
پاستایمان تمام شده و نشده اجرا آغاز میشود. دو گیتاریست. یک خواننده. یک درامر.
آهنگها را سهتا سهتا معرفی و اجرا میکنند. همه انگلیسی است. با لهجهای بسیار غلیظتر از لهجهی نیتیو! از آن لحظه که اینها گیتارشان را بلند میکنند تا وقتی یک ساعت و ربع بعد آن را زمین میگذارند به یاد آن جملهی حاج آقای زائری -که در یکی از آن کتابهای سهگانه هم آمده بود.- هستم که:
کار را به جایی رساندهایم که جوانمان به دست گرفتن گیتار را عینا مساوی بوسیدن و کنار گذاشتن خدا و پیغمبر و دین و ایمان میداند. در حالی که جوانان فرقة الولاية در لبنان جز با وضو دست به گیتار نمیزنند و سهم خود را در جهاد کوچک و کم اهمیت نمیشمارند…
میخواهم به حاج آقا پیامک بزنم که جایتان خالی است! چه این که محل کارشان هم از اینجا زیاد دور نیست. میترسم پیام زدنم موجب دردسر اصحاب کافه شود. چون فهمیدهام پیامهایم گاهی گیرندههای نطلبیده هم دارند!!! پس قیدش را میزنم…
یکی دو ترک بعد یاد یکی از عکسهای AP میافتم. مال سالگرد دو سال پیش شهادت سران حزب الله. عکسی که در پسزمینهی آن تصویر سید حسن نصرالله در حال سخنرانی از طریق پردهی جادویی مجتمع سید الشهدا دیده میشود در حالی که پیش رویش و بر روی سن بیش از ده میوزیک شیت استند و میکروفونهای حرفهای قرار دارد. گویی که دارد آن همه نقش را یکجا ایفا میکند! آن لوازم موسیقی از گروههایی جامانده بود که همیشه پیش از سخنرانی سید حسن میآیند و به صورت زنده آهنگهای حماسی اجرا میکنند…
اجرایشان قوی است. به وضوح خیلی تمرین داشتهاند. ای کاش، ای کاش، ای کاش شعر فارسی میخواندند… برنامهی منظم اجرا داشتند… جا برای حضور خانوادهها بود… ای کاش میشد به اینها -یا اگر دیگر برای اینها دیر است.- به نسلهای بعدی فهماند که ناخن گیتار و چوب درام را نباید بدون طهارت به دست گرفت…
نشنیده بگیرید البته، ولی آهنگ نهم را -که باز هم انگلیسی است.- یک خانم میخواند. بله، همینجا در پایتخت جمهوری اسلامی، در حاشیهی یکی از خیابانهای اصلی مرکز شهر. خیلی جالب است. اوضاع اصلا عادی نیست.
خوانندهی پیشین در این فاصله سیگاری دود میکند و نفسی میگیرد! و دوباره بر میگردد پشت میکروفون. در اثنای اجراهای نهایی یکی از اصحاب کافه ساکی به دست میگیرد و از حاضرین کمک جمع میکند برای گروه… خندهام گرفته. شب جمعه است. یاد مسجد محلهمان و اعانهجمع کردنهای شبهای جمعهشان افتادهام…!
از عبدالرضا میپرسم فکر میکنی چند نفریم؟ میگوید تخمین میزنم هفتاد. میشمرم. شصت نفریم. تخمین بدی نبود. بعید میدانم مغازه شصت متر باشد! ساعت از نه گذشته و دیگر سفارش هم نمیگیرند. همه فقط سراپا گوشند. جواد نوجوان روی بار نشسته و خیره شده به نوازندگان…
و آهنگ دهم و یازدهم.
پایان اجرای یازدهم مصادف است با ساعت نه و چهل و پنج دقیقهی شب و موعد تعطیلی کافیشاپ.
از صاحب کافه که بیشک شب پر استرسی را گذرانده تشکر میکنم و دست میدهیم.
میآییم بیرون.
احساس میکنم در یک هاون کوبیدهاندم. هاونی نه از جنس مس که از جنس سؤال...
همانجا کنار خیابان دو متر مربع چمن پیدا میکنم و ولو میشوم. عبدالرضا میگوید نخواب خیس است! ولی نمیتوانم روی پایم بایستم. میخوابم. و نگاهم میافتد به آسمان. چشم در چشم ستارهها که میشوم یک لحظه احساس میکنم سالهاست آسمان را ندیده بودم… درختها در زوایای قاب نگاهم باد میخورند و پچ پج میکنند…
هیچ حرفی برایم نمانده. جواب بعضی سؤالها فقط از عهدهی یک فقیه بر میآید. فقیه که میگویم یعنی فقیه…