21
شنبه که نظام وقتی هیچ راه دیگری برایش نماند آمد و صادقانه به سرنگون کردن هواپیما اعتراف کرد، من با اینکه ربطش به واقعه برایم شفاف نبود، همهاش یاد این آیه بودم: «در بیخبری مردمان وارد شهر شد و دو مرد را دید که با هم سخت ستیزه میکردند. این یک از همقبیلگانش و آن یک از دشمنانش. همقبیلهاش در برابر دشمنش از او یاری خواست. موسی مشتی حوالهی او کرد که کارش را ساخت. پس گفت این کار شیطان بود، که او دشمن و گمراهکنندهای آشکار است (۲۸:۱۵)».
ماشین را بیرون از طرح پارک کرده بودم و در خیابان ملک برای تاکسیهای عبوری دست تکان میدادم. سوز سرما میخورد توی صورتم و قلبم. آنجا اولین جرقه در ذهنم زده شد. خطای انسانی. میراث تشیع از خطای انسانی تخلیه شده بود. انسان آرمانی تشیع بیخطا بود. عظیمترین خطایی که در قرون اولیه در میراث تشیع محل مناقشات درازدامنی شد، قضاشدن نماز صبح پیامبر بود [۱]. تازه لحن همان حدیث هم بسیار ملاطفتآمیز است. میگوید خداوند او را خوابانداخت تا اگر کسی از امت نمازش قضا شد بگوید حالا اشکالی ندارد، پیامبر هم نمازش قضا شده بود! اما همین مقدار هم برتافته نشد. در قرن ۴ حدیث و الهیات و منطق ارسطویی تلفیق شدند و الهیات ضدگلولهای زاییده شد که در آن پیامبر یا امام، عین حقیقت بود. قول و فعل و سکوتش حجت بود. چیزی که آن را یکارادگی در عین دوسرشتی خدا و رسول مینامند [۲]. یعنی رسول ربات است. رسول نمیتواند به خدا اعتراض داشته باشد. میفهمید؟ نمیتواند! سنایی در قرن ۵ میسراید: مصطفی اندر جهان آنگه کسی گوید ز عقل؟/ آفتاب اندر سما آنگه کسی گوید سُها؟ مصطفی بالاتر مینشیند از عقل بشری. اما ادبیات قرآن این نبود. موسی آدم میکشد. ابراهیم با خدا مجادله میکند (۱۱:۷۴). حتی شیخ صدوق روایت تورات از ازدواج حضرت داوود با ۹۹ زن را به عنوان تفسیر آیات سورهی صاد میپذیرد [۳]! ولی بعدها تصویر انسان آرمانی تشیع مدام الاهیتر و الاهیتر میشود تا آنجا که دیگر نیازی به الاه نیست. امام، حقیقت انسانوار است و وقتی انسانوارش هست چه حاجت به ناانسانوارش؟ هنوز تاکسی پیدا نشده بود که فهمیدم ما از خطای بشری بدمان میآید. ما از هر چیزی که بشری باشد بدمان میآید. تا وقتی الهیاش هست چه حاجت به بشریاش؟
به عصر نرسیده آن تکهفیلم دربارهی واقعهی سال ۶۷ هواپیمای ایرباس منتشر شد که:«هواپیمای مسافربری را با قریب سیصد مسافر ساقط میکنید و بعد میگویید که اشتباه کردیم؟! غلط کردید اشتباه کردید!». با شنیدن این جملات یک واژهی عربی در ذهنم نقش بست:«تعییر». یعنی سرزنش. سرزنش یزید که چرا معترضانت را میکشی؟ سرزنش شاه که چرا ژاندارم خلیج فارس شدهای؟ سرزنش امریکا که چرا هواپیمای مسافربری را اشتباه میزنی؟ سرزنش حسنی مبارک که چرا در کشورت گورخواب داری؟ سرزنش حاکمان سعودی که آنقدر وقیحاند که برای بیتدبیری و کشتهشدن مردم در ازدحام جمعیت حتی یک عذرخواهی زبانی هم نمیکنند… سرزنش زاییده و زایندهی دوپارگی است. آن اوایل تمام جهان، تجلی حقیقت بود. باطل در جهان راه نداشت. «بگو حق آمد و باطل نه میآغازد و نه باز میگرداند (۲۳:۴۹)» جهان حق بود. و حق مهربان بود. روزیدهندهی تک تک آدمیان بود. و از روح خود در همگان دمیده و در هر دلی ودیعهای نهاده بود. تا آنکه الهیات یکارادگی شکل گرفت. پیامبر نمیتوانست اشتباه کند. میفهمید؟ نمیتوانست. نمیتوانست وسط یک دعوای نامربوط مشتی حوالهی یک رهگذر ناشناس کند و بیچاره جا در جا بمیرد. در واقعهی فدک نهتنها حق با فاطمه بود، بلکه فاطمه حقیقت بود. حقیقت انسانوار. در عاشورا نهتنها حق با حسین بود، بلکه حسین حقیقت بود. حقیقت انسانوار. پس لاجرم ابوبکر و یزید باطل بودند. باطل انسانوار. باطل آغاز شده بود. باطل را باید با دل و دست و زبان سرزنش کرد. باطل را باید کشت و اخراج و موشکباران و تکهتکه کرد. جهان دوپاره شد. الهیات یکارادگی شکل گرفت و جهان دوپاره شد. جهان مانوی شد. حق و باطل. نیمی از جهان علیه نیمی دیگر وارد عمل شد. رستم علیه سهراب. علیه خویش.
«غلط کردید اشتباه کردید!» به پایان نرسیده بود که یک واژهی عربی در ذهنم نقش بست:«تعییر». یعنی سرزنش. و آن احادیث پرشماری که میگویند هر کس دیگری را سرزنش کند خودش به آن چیز گرفتار میشود. سرزنش اما جوهرهی فرهنگ ماست. فرهنگ دوگانهای که یک سوی آن ذات مقدس حقیقت انسانوار و سوی دیگرش یزید و ترامپ و شیطان بدکار هستند. در این دوگانه نیازی به حقیقتی که ورای این دوگانه ایستاده باشد، وجود ندارد. نیازی به خدایی که از روح خود در همهی انسانها حتی یزید و ترامپ دمیده باشد نیست. نیازی به خدایی که موسی پس از قتل غیر عمد به درگاه او تضرع کند نیست. دو سر طیف، خدایان خیر و خدایان شر خودشان بلدند چگونه حسابشان را با هم تصفیه کنند. اما من پیرو محمدم. محمدی که شیطانش را نکشت، او را مسلمان کرد [۴]. خداوند به شیطان مهلت داد تا محمد مسلمانش کند، نه آنکه ما تکهتکهاش کنیم. مرگ هیچ گاه نمیتواند آرزوی هیچ کدام از پیروان محمد برای هیچ کدام از شیاطین جهان باشد. آرزوی مرگ فقط در دوگانگی است که معنا مییابد. اگر من بتوانم خودم را جای ترامپ، جای محمد بن سلمان، جای حسنی مبارک، جای محمدرضای پهلوی، جای یزید یا جای هر کدام از اشقیای عالم تصور کنم، اگر بتوانم تصور کنم ممکن بود من در خانواده و کشور و محیط و با روحیات آنها به دنیا آمده بودم و جای آنها باشم، آن وقت دیگر برای مرگ آنها نمیکوشم، برای نجاتشان میکوشم. برای نجات خودم. خودی که چند کیلومتر یا چند سال یا چند مدل روانی یا چند خانواده آنطرفتر به دنیا آمده است. آن وقت دیگر برای ویرانی نیمهی باطل جهان ثنوی نمیکوشم، برای عمران سرتاسر جهان توحیدی میکوشم. برای کشتن نصفهی بسیار بیشتر انسانهای روی کرهی زمین که اهل باطلاند نمیکوشم، برای زنده کردن تمام انسانهای حامل روح الهی میکوشم. اما اگر برای حل مشکل اشقیای عالم نکوشیدم بلکه تنها زبان به سرزنش و دست به قتلشان گشودم، آن وقت مسئلهی شقاوت، مسئلهی کشتن مخالفان، مسئلهی تأمین امنیت در خارج از مرزها، مسئلهی گورخوابها، مسئلهی کشتگان ازدحام و… که این همسانان من در خلقت از حلش عاجز ماندهاند، در شمار مسائل لاینحل جهان باقی میماند و روزی به جان خودم خواهد افتاد. سرزنش محصول ذهن دوپاره است. چه سرزنش جمهوری اسلامی و چه سرزنش امریکا. چه سرزنش حاکمان و چه سرزنش مخالفان. و سرزنش، قدرت حرکت را سلب میکند. حاکمان به جای مشارکت پیشبرنده در نظام جهانی آن را سرزنش میکنند و در ویرانیاش میکوشند و مخالفان نیز دقیقا همین رفتار را در حق حاکمان انجام میدهند. اینچنین است که همهی تلاشها معطوف به سرزنش و ویرانی و مرگ و انتظاری نافرجام برای برقراری خود به خودی نظامی عادلانه در کشور یا جهان است. آفتاب شنبه که داشت غروب میکرد من فهمیده بودم که دیگر هیچگاه علیه هیچکس شعار «مرگ بر…» نخواهم داد چون دیگری، خود جدا افتادهی من است.
«موسی مشتی حوالهی او کرد که کارش را ساخت… پس گفت: آفریدگارا، من بر «خویش» ستم کردم مرا ببخش. (۲۸:۱۶)». موسی مقتول را، دشمن خویش را «خویش» نامید و از آفریدگار خویش و «خویش» خواست تا او را ببخشد.
[۱] الكافي، ج٣، ص٢٩٤
[۲] Monothelitism
[۳] الخصال، صدوق، ص٣٩٧
[۴] بحار الأنوار، ج٦٠، ص٣١٩ - نوشتن متن که پایان گرفت، حدیث را جستم که منبع بزنم اما حدیث یک جمله از آنچه میاندیشیدم اضافهتر داشت:«لكن أعانني الله عليه فأسلم» خدا مرا کمک کرد پس مسلمان شد. «أعانني الله عليه» را که خواندم گریستم.