21
سید هادی و مادرش را پس از مدتها میبینم. درست پیش از سفرشان که بعدها بیش از موعد مقرر به درازا میکشد. کتاب -یا اگر بهم خرده نگیرید: منبر- «کمی دیرتر» سید مهدی شجاعی را به جای سوغات مشهد قالبشان میکنم! به کسی نگویید در میانهی تعطیلات عید از فروشگاهی در انقلاب خریدهامش!
اما محبت آنان در پاسخ، اصلا این گونه قلابی نیست. کتاب جدید «نور الدین پسر ایران» سوره را بیتکلف بهم امانت میدهند بخوانم. کتابی که اگر به خودم بود، حالا حالاها نمیخریدمش. دلخونم از این همه رانت سوره. و چه رانتی بزرگتر از این که تقریظ رهبری بر کتابی، که هنوز به چاپ دوم نرسیده، منتشر شود؟! چه رانتی بزرگتر از این که مدیر انتشاراتی بیاید در اخبار ساعت ۱۴ در پوشش تبلیغ خاطرات جنگ یا هر چه تو بنامی، کتابهای انتشاراتش را به نمایش بگذارد؟! اگر به خودم بود، شاید هیچ وقت نمیخریدمش…
بله، چاپ سی و نهم «دا» را خودم با جان و دل، دوازده هزار و پانصد تومان، خریدم و هشتصد و اندی صفحه را در سه یا چهار شبانهروز خواندم. آن «دا»ی ما آنقدر دست به دست گشت و خوانده شد که مدّتهاست دیگر نشانی ازش نیست!
کتابفروشی علامه در مسیر هر روزهی مدرسه تا خانهی ما بود. یادم نمیرود، هر بار که از جلوی ویترینش رد میشدم، بیدرنگ نوبت چاپ مهرمانند «دا» را که با حروف و رنگ قرمز، بالای جلد نوشته شده بود، میخواندم. نوبت چاپی که از کانتر برق خانهی ما سریعتر جا به جا میشد. گاهی همآنجا جلوی چشم آدم پنجتا میرفت بالا!
فروش «دا» کار سوره و ورد و آیه نبود. «دا» آنچنان میفروخت که کار از دست خود سوره هم در رفته بود! «دا» پدیده بود. و وقتی در کمتر از دو سال چاپ صدمش خورد، حجتی شد بر اهالی فرهنگ و هنر و نامش در یک دیدار عمومی آمد بر زبان رهبر که:«اینکه تصور بشود که هنر دفاع مقدس در جامعهی ما مخاطب ندارد، طالب ندارد، این هم خطای بزرگی است، از اشتباهات فاحش است.»
اما خب «دا» همآن طور که گفتم، چاپ صدمش خورده بود. ولی «نور الدین» چه؟! گرچه تجربهی «دا» آنقدر عظیم بود که عطف بما لحق(!) هم میکند. و «نور الدین» شاید همآن «لاحق» باشد. هر چه بود، عید فرصت خوبی بود. و من مجبور بودم برای پختهتر شدن قضاوتم، نیم نگاهی هم به کتاب بیاندازم. پس خواندمش…
کتاب به قول خود راوی (در آخرین صفحهی کتاب) خاطرات ۸۰ ماه جبههی یک جانباز ۷۰ درصد است. با محتوای تاریخی یکدست و پردامنه. در حالی که مثلا «بابانظر» فاقد اولی است و «دا» دومی. ولی این کتاب خوشبختانه و با تلاش راوی و نویسنده از این دو کمبود شایع در گونهی تاریخ شفاهی در امان مانده. چرا خوشبختانه؟ چون امکان تأمین «یکدست»ی اثر گاه در پی فوت راوی است که از بین میرود. مانند هماین شهید «بابانظر» که تازه بعد از شهادتش یادشان آمده بود ایشان یک زمانی یک چیزهایی هم تعریف کرده! ولی دیگر کار از کار گذشته بوده…
«نور الدین پسر ایران» کتابی است دلانگیز، از سویی بیپروا و از سوی دیگر بیتکلف، و لبریز از دستمایههای داستانی. از شما چه پنهان کتاب که میخوانم، یک گوشه یادداشتهایی بر میدارم و صفحاتی را با غرضهای متفاوت نشانگذاری میکنم. یک گونهی استاندارد نشانههایم، دستمایههای داستانی است. حالا که به صفحهی یادداشتهایم نگاه میکنم، دستمایههای داستانی بیشترین سهم را دارند.
راستی، یادداشت رهبر را عمدا پس از خواندن کتاب خواندم…
حرفی خاصی نمانده. نتیجهی اخلاقی:
کتاب را بسیار پسندیدم و متشکرم از دستاندرکاران انتشارش و بلکه مدیون تکتکشان. همچنین از مادر سید هادی عزیزم، که نامش طلیعهی این یادداشت بود، به خاطر این امانتی پر برکتشان.
تقریظ حضرت آقا در این باره -همچنان که باید- جامع است و مانع. اما هنوز ماجرای انتشارش برایم هضم نشده.
و این که به عنوان یک توصیهی مستقل و شخصی -کتاب را خواندم که حد اقل شایستگی چنین توصیهای را داشته باشم!- از شما عزیز تقاضا دارم که کتاب را «حتما» بخوانید.
حالا در پایان یادداشت دارم فکر میکنم اگر آن تقریظ منتشر نشدهبود من نیز امروز این کتاب زیبا را نخوانده بودم. و این حد اقل برکت آن انتشار پر شائبه است...!